سپیده سر زده برخیز توکل کن خدا با ماست
دوباره روز می آید چقدر این آفتاب آقاستنگاه کن آن خروسی را که پشت پنجره پیداست
که آواز قشنگش در میان دستهای ماست
نگاه کن روشنایی را میان دستهای ماست
دوباره روز می آید چقدر این آفتاب آقاست
نگاه کن روشنایی را میان دستهای ماست
دوباره روز می آید چقدر این آفتاب آقاست
نگاه کن بالهای پنجره باز است و گسترده
نگاه کن صفحه شب را بدست روز تا خورده
نگاه کن دشت بالا را آفتاب میروید
نگاه کن روشنایی را نسیم صبحگاهی تا کجا برده
نگاه کن روشنایی را میان دستهای ماست
دوباره روز می آید چقدر این آفتاب آقاست
نگاه کن روشنایی را میان دستهای ماست
دوباره روز می آید چقدر این آفتاب آقاست
سپیده سر زده برخیز تو کل کن خدا با ماست
دوباره روز می آید چقدر این آفتاب آقاست
نگاه کن آن خروسی را که پشت پنجره پیداست
که آواز قشنگش در میان دستهای ماست
نگاه کن روشنایی را میان دستهای ماست
دوباره روز می آید چقدر این آفتاب آقاست
نگاه کن روشنایی را میان دستهای ماست
دوباره روز می آید چقدر این آفتاب آقاست
نگاه کن بالهای پنجره باز است و گسترده
نگاه کن صفحه شب را بدست روز تا خورده
نگاه کن دشت با لا را آفتاب میروید
نگاه کن روشنایی را نسیم صبحگاهی تا کجا برده
نگاه کن روشنایی را میان دستهای ماست
دوباره روز می آید چقدر این آفتاب آقاست
نگاه کن روشنایی را میان دستهای ماست
دوباره روز می آید چقدر این آفتاب آقاست
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ر سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرحم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
ای مهربـانتـر از برگ در بوسه های باران ....
بیـــــداری ستــــــاره در چـــــشـــــــم جویباران
آیینه نگـــاهت پـــیوند صــبــــح و ســـــــاحل ....
لبخـند گــاهگــاهت صــــبــــح سـتـــــاره باران
بــآزا که در هــوایت خــــامـــــوشی جنـــــونم ....
فریـــــادهــا برانگیــخت از سنــگ کوهساران
ای جویـبار جــاری ، زین سایه برگ مگریز ....
کاین گونه فرصت از کف ، دادند بی شماران
گفتی : ((به روزگاری مهری نشسته)) گفتم ....
بیـرون نمیتوان کرد (( حتی )) به روزگاران
بیگانگی ز حـد رفــت ای آشـنـــا مپــرهیز ....
زیــن عــاشق پشیمــان ، سرخیـل شرمساران
بیش از مـن و تـو بسیار،بسیار نقش بستند ....
دیــــوار زندگـــــی را ، زیـــن گـونه یــادگاران
وین نغمـه محـبت ، بعــد از مـن و تـو مـاند ....
تا در زمــــانه بـــــاقــی است آواز باد و باران
شفیعی کدکنی
به درگاهی پناه آوردهام کز در نمیراند
که هرکس را که درماندهست سوی خویش میخواند
امید اولی که هر زمان او را رها کردم،
امید آخرم شد نام او را تا صدا کردم
خداوندا، خداوندا قرارم باش و یارم باش
جهان تاریکی محض است، میترسم، کنارم باش
اگر گم کردهام در این همه بیراهه راهم را
تویی که میبری سوی سپیدیها نگاهم را
صدایم میکنی وقتی صدایم غیرِ آهی نیست
خطابخشی، به اشک و توبه میبخشی گناهم را
خداوندا، خداوندا قرارم باش و یارم باش
جهان تاریکی محض است، میترسم کنارم باش
رازهای زندگی برتر
۱-هر روز با سه نفر سلام و احوالپرسی کن.
۲-حداقل سالی یک بار نظاره گر طلوع خورشید باش (تا عظمت خداوند را به تماشا بنشینی)
۳-دل دیگران را بدست آور.
۴-در هر بهار گلی در باغچه ات بنشان.
۵-همیشه در سلام پیشقدم باش.
۶-نسبت به خودت و دیگران بخشنده باش.
۷-راز نگه دار باش.