یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ر سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرحم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
درودبر شما
ممنون بابت این شعر زیبا.
در ضمن بلحاظ حضور کمرنگ تان نیز متاسفم.
موفق باشید.
سلام بر دوست ناشناسم
هی فلانی می دانی ؟ می گویند رسم زندگی چنین است...
می آیند.... می مانند.... عادت می دهند.... ومی روند.
و تو در خود می مانی و تو تنها می مانی
راستی نگفتی رسم تونیز چنین است؟.... مثل همه فلانی ها....؟
سلام دریا خانوم
خوبی؟
دلمون تنگ شده واست.
دیگه سر نمیزنی؟
سلام
یه چند وقتی نیستین؟؟؟؟
امیدوارم در تندرستی و سلامت کامل باشید
سلام
ممنون که به دیدینم میایی
می گم کاش می نوشتی که شعر از کیه؟؟؟؟