یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ر سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرحم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

نظرات 5 + ارسال نظر
راهی سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 ق.ظ http://www.baheri54.com

درودبر شما

ممنون بابت این شعر زیبا.

در ضمن بلحاظ حضور کمرنگ تان نیز متاسفم.

موفق باشید.

هادی پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ب.ظ

سلام بر دوست ناشناسم

هی فلانی می دانی ؟ می گویند رسم زندگی چنین است...
می آیند.... می مانند.... عادت می دهند.... ومی روند.
و تو در خود می مانی و تو تنها می مانی
راستی نگفتی رسم تونیز چنین است؟.... مثل همه فلانی ها....؟

حسین یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ق.ظ http://1w1p.blogsky.com

سلام دریا خانوم
خوبی؟
دلمون تنگ شده واست.
دیگه سر نمیزنی؟

مهرداد شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:32 ق.ظ http://nasle-sookhteh.blogsky.com

سلام
یه چند وقتی نیستین؟؟؟؟
امیدوارم در تندرستی و سلامت کامل باشید

مهرداد جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ب.ظ http://nasle-sookhteh.blogsky.com

سلام
ممنون که به دیدینم میایی
می گم کاش می نوشتی که شعر از کیه؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد