داشتم با خودم کلنجار میرفتم راجع به یه موضوع که میشه گفت تا حدودی تمام ذهنم رو قصد داشت به تصرف خودش در بیاره  که با خداوند غزل به تفال سری زدم  ابیات زیر امد :

 

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آیین سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که دوست خود روش بنده پروری داند

غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دل دیوانه و ندانستم

که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند

هزار نکته باریکتر ز مو این جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدار نقطه بینش ز خال توست مرا

که قدر گوهر یک دانه جوهری داند

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد

جهان بگیرد اگر دادگستری داند

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه

که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

نظرات 1 + ارسال نظر
مهرداد یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:52 ق.ظ http://nasle-sookhteh.blogsky.com

سلام
فکر کنم پدرتون فوت شده باشن
در هر صورت تبریک به روح بزرگوارشون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد