این چهار جمله شما را تکان نمی‌دهد..؟

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت‌ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که...
افتان و خیزان راه می‌رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده‌ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده‌ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می‌کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.

گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده‌ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

نیایش برای صلح

خداوندا مرا وسیله صلح خویش قرار ده
آنجا که کین است، بادا که عشق آورم
آنجا که تقصیر است، بادا که بخشایش آورم
آنجا که تفرقه است، بادا که یگانگی آورم
آنجا که خطا است، بادا که راستی آورم
آنجا که شک است، بادا که ایمان آورم
آنجا که نومیدی است، بادا که امید آورم
آنجا که ظلمات است، بادا که نور آورم
آنجا که غمناکی است، بادا که شادمانی آورم

خداوندا،
بادا که بیشتر در پی تسلی دادن باشم تا تسلی یافتن
در پی فهمیدن باشم، تا فهمیده شدن
در پی دوست داشتن باشم، تا دوست داشته شدن

چرا که با بخشیدن است که می گیریم
با فراموشی خویشتن است که خویشتن را باز می یابیم
با بخشودن است که بخشایش به کف می آوریم
با مردن است که به زندگی برانگیخته می شویم.  


اثری از فرانچسکوی قدیس
این متن در جلسه افتتاحیه سازمان ملل در سال 1945 خوانده شد.

ای دبستانی ترین احساس من ...

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه وکلاغ
روبه مکارو دزد دشت وباغ
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی با هوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز وسرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن میدرید
تا درون نیمکت جا میشدیم
ما پرازتصمیم کبری میشدیم
پاک کن هایی زپاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستان ما از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جارو ی با با روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید
بازهم در کوچه فریادم کنید
همکلاسیهای درد ورنج وکار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه خوراک سرد
کودکان کوچه اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بودوتفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک میشدیم
لا اقل یک روز کودک میشدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم یاد وهم نامت بخیر
یاد درس آب وبابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من بازگرد این مشقها را خط بزن
ای دبستانی ترین احساس من بازگرد این مشقها را خط بزن