با خود پیمان ببندید
با خود پیمان ببندید آنقدر قوی شوید که هیچ چیز و هیچ چیز و هیچ چیز آرامش ذهنیتان را به هم نریزد.
با خود پیمان ببندید در هر گفتگویی کلامی از سلامتی شادی و ثروت را بر زبان جاری سازید.
باخود پیمان ببندید، همواره تواناییهای دوستانتان را به آنها یادآور شوید (حس خوب مفید بودن را برای دوستانتان بوجود آورید)
با خود پیمان ببندید، نیمه روشن هر چیزی را بنگرید، آنگاه تاریکی کنار رفته و روئیاهایتان تحقق مییابد.
با خود پیمان ببندید، به بهترین فکر کنید، برای بهترین کار کنید و فقط بهترین را بخواهید.
با خود پیمان ببندید، مشتاق موفقیت دیگران باشید، آنچنان که گویی آن موفقیت از آن شماست.
با خود پیمان ببندید، اشتباهات گذشته را فراموش کنید و به سوی دستیافتههای بزرگتر در آینده حرکت کنید.
با خود پیمان ببندید، به تمام موجودات زنده با لبخند نگاه کنید.
با خود پیمان ببندید، آنقدر برای رشد و تعالی خود زمان صرف کنید، تا دیگر زمانی برای انتقاد کردن از دیگران نداشته باشید.
با خود پیمان ببندید، برای ناراحتی صبور، برای ترس قوی و در برابر خشم متین باشید.
با خود پیمان ببندید که بهترین باشید و به دنیا بگویید که بهترین هستید.
تا زمانی که اعمالت بهترین بودن تو را حفظ می کند تمام کائنات گویی که در دستان توست.
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست
سجــــده ای زد بر لــــب درگـــــاه او
پـر زلیــــلا شــد دل پـــــــــر آه او
گفت یــا رب از چه خـوارم کــرده ای
بر صلیــب عشــــق دارم کرده ای
جـــــام لیـــــلا را به دستــــم داده ای
واندر این بازی شکســتم داده ای
نشتر عشـقــــــش به جانــم می زنی
دردم از لیـــــــــلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشــق، دل خونم مکن
من کـــــه مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچـــــــــــــه دیگر نیستم
این تو و لیــــــلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایــــــــــــــت منم
در رگ پیدا و پنهانت منــــــــــــــم
سال ها با جور لیــــــــــــــلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختــــــــــــی
عشق لیـــــــــــــــــلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا بــــــــــاختم
کردمت آوارهء صحـــــــــــــــــرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشــــــــــــد
سوختم در حسرت یک یا ربــــــــــت
غیر لیــــــــــــــــــــلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولـــــی
دیدم امشب با منی گفتم بلـــــــــــــی
مطمئــــــــــــن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانــــــــــــــه ام در میزنی
حال این لیـــــــلا که خوارت کرده بود
درس عشقـــــــش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهـــــــــــت کنم
صد چو لیــــــــــلا کشته در راهت کنم
داشتم با خودم کلنجار میرفتم راجع به یه موضوع که میشه گفت تا حدودی تمام ذهنم رو قصد داشت به تصرف خودش در بیاره که با خداوند غزل به تفال سری زدم ابیات زیر امد :
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند | نه هر که آینه سازد سکندری داند | |
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست | کلاه داری و آیین سروری داند | |
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن | که دوست خود روش بنده پروری داند | |
غلام همت آن رند عافیت سوزم | که در گداصفتی کیمیاگری داند | |
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی | وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند | |
بباختم دل دیوانه و ندانستم | که آدمی بچهای شیوه پری داند | |
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست | نه هر که سر بتراشد قلندری داند | |
مدار نقطه بینش ز خال توست مرا | که قدر گوهر یک دانه جوهری داند | |
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد | جهان بگیرد اگر دادگستری داند | |
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه | که لطف طبع و سخن گفتن دری داند |