افرادی که به راستی، به راستی، در دستیابی به خواستهها و آرزوهایشان، کامیاب هستند، به بخت و سرنوشت خود متکی نیستند و کاسه و کوزهی بیتحرکی خود را بر سر دنیای فانی نمیشکنند.((وین دایر))
سنگی که طاقت تیشه را ندارد تندیس زیبائی نمی شود.
فقط
یکبار فرصت داری تا از وجودت تندیس زیبا بسازی.
پس،
از زخم تیشه خسته نشو.
معلّم یک کودکستان به بچههاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیبزمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچهها با کیسههاى پلاستیکى به کودکستان آمدند. در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ٥ سیبزمینى بود. معلّم به بچهها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کمکم بچهها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیبزمینیهاى گندیده. به علاوه، آنهایى که سیبزمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند.
معلّم از بچهها پرسید: «از این که سیبزمینیها را با خود یک هفته حمل میکردید چه احساسى داشتید؟» بچهها از این که مجبور بودند سیبزمینیهاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدمهایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه میدارید و همه جا با خود میبرید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوى بد سیبزمینیها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور میخواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»
نتیجه اخلاقى داستان
کینه هر کسى را که به دل دارید بیرون بریزید وگرنه باید آن را تا آخر عمر با خود حمل کنید. بخشیدن دیگران بهترین کارى است که میتوانید بکنید. دیگران را دوست بدارید حتى اگر آنها شما را دوست نداشته باشند.
با احمق بحث نکنیم و بگذاریم در دنیای احمقانه ی خویش
خوشبخت زندگی کند.
پدر و پسری در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی
گیر کرد, به زمین افتاد و داد کشید: (( آآآی ی ی !! )) صدایی از
دور دست آمد: (( آآآی ی ی !! )) پسر با کنجکاوی فریاد زد:
(( کی هستی؟)) پاسخ شنید: (( کی هستی ؟)) پسرک خشمگین شدو
فریاد: (( ترسو! )) پسرک با تعجب از پدرش پرسید:
(( چه خبراست؟ ))
پدر لبخندی زد و گفت: (( پسرم, توجه کن )) وبعد با صدای بلند
فریاد زد: (( تویک قهرمان هستی!)) پسرک بازبیشتر تعجب کرد و
پدرش توضیح داد: (( مردم می گویند که این انعکاس کوه است,
ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا
انجام دهی , زندگی عینا به تو جواب می دهد. اگر عشق را
بخواهی , عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید واگر به دنبال
موفقیت باشی, آن را حتما به دست خواهی آورد. هر چیزی را
که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد.))